چشم های بیچاره من، حتی الان هم که دارم در موردتون مینویسم بهتون رحم نمیکنم:)) لامپ اتاق خاموشه و من رو به کامپیوتر نورانی. اینکه انقدر دیر عینکی شدم هم در حقتون بدی بوده. یادمه ابتدایی هرکی منو میدید میپرسید این لکه های خاکستری چشمت چیه، واقعا خیلی خاصه. خیلی دیدنی اید مخصوصا زیر افتاب >>
اگه یه روز بیناییمو از دست بدم عملا زندگیم پوچ میشه. زندگی تو همین چشم ها خلاصه نمیشه؟ دیدن لبخند و چهره ی قشنگ کسایی که دوست دارم. دیدن اینکه آسمون امشب پر ستارس، بازی فوتبال، سریالام، رنگ غذاها، گل ها، دیدن لباس هایی که کل زندگیم ساعت ها برای انتخابشون وقت گذاشتم. دلم برای ادیت زدن تنگ میشه حرفه ی مترجمی هم یه چیز خیلی دور میشه. من ترحم دوستام رو نمیخوام و دوست های مجازیمم دیگه خبری ازم نمیگیرن. حتما آخرین باری که مامان بزرگ بابا بزرگ هامو دیدم یه دل سیر نگاشون نکردم و حسرت میخورم. آخه چرا انقد دورن.
احتمالا روزها و هفته ها گریه کنم و تو رویا و خاطراتم زندگی کنم. چشمامو میبندم و اون خاطراتو زندگی میکنم.
با اینجا خیلی غریبم ولی اخیرا که وبلاگ یاسمن رو دیدم دلم خواست بنویسم.